گمشده ای به نام حقوق کودکان زیر سایه اعتیاد/ کادوی روز مادر دود شد!

حقوق کودکان زیر سایه اعتیاد

در دل شهرها، کودکان کار پدیده ای آشنا هستند. اما در پس چهره های خسته و تلاش روزانه آنها برای کسب درآمد، قصه ای پر غصه از فقر، ناامنی و اعتیاد نهفته است.

پایگاه خبری حرف پرس در گزارشی به زندگی یکی از این کودکان به نام سعید پرداخته است. سعید، پسر نوجوانی که به دلیل اعتیاد پدرش، مجبور به کار در خیابان های شهر مشهد است. او روزها بین خودروها روزنامه می فروشد و شب ها با ترس از بازگشت به خانه، به آغوش مادر پناه می برد.

سایه‌نشینی کودکان، حکایت واقعی سعید، پسرکی از دل تاریکی‌های شهر

پسرک در حالی‌که به‌وضوح ترسیده است، با نگاهی نگران به پشت سرش می‌نگرد و می‌دود. او نمی‌داند که نگرانی‌اش بیهوده است؛ تنها تاریکی شب است که او را تعقیب می‌کند. سعید، این کودک کوچک، به خود نیز فرصت نمی‌دهد تا نفسی تازه کند.

در سوی دیگر، مادری در کنار پنجره‌ای ایستاده است و تلاش می‌کند اشک‌هایش را از چشمان دختر دو ساله‌اش پنهان کند. در این ساعت شب، چه چیزی او را به کنار پنجره کشانده است؟ نگاهش به سمت آسمان است و از ماه می‌خواهد که امشب مهربان‌تر باشد و زمین را با نوری بیشتر غرق کند. ناگهان، در عمق تاریکی، چشمانش به جنبنده‌ای برخورد می‌کند و حسی غریزی در دلش زنده می‌شود.

مادر سراسیمه از پله‌ها پایین می‌دود و در را باز می‌کند. پسرک، که حالا مشخص شده سعید است، مقابل او ایستاده و اینک این مادر است که آغوش پرمهرش را به سوی فرزندش گشوده است.

سعید و روی دیگر زندگی، صدای کودکی در دل تاریکی

موضوع امروز درباره‌ی زندگی دیگری از «سعید» است؛ کودکی که با مشکلات فراوانی دست و پنجه نرم می‌کند. شاید ندانید که او و امثال او چرا باید برای تأمین مخارج خانواده‌شان کار کنند. آیا آن‌ها نیز مانند دیگر کودکان پدری ندارند که در کنارشان باشد و با او دوران کودکی را سپری کنند؟ یا مادری که تکیه‌گاه آن‌ها باشد؟ شاید پاسخ این سؤال را «سعید» بهتر از هر کس دیگری بداند.

حالا در کنار «سعید» نشسته‌اید و می‌خواهید از او درباره‌ی آن شب بپرسید، شبی که با عجله در کوچه‌ها دوید تا خود را به مادرش برساند. با دقت به چشمان او خیره شده و می پرسید: «چرا با این سرعت می‌دویدی؟ چه چیزی تو را به حرکت وا می‌داشت؟» سعید می‌خواهد صحبت کند، اما ترس در چشمانش موج می‌زند. او به شما زل می‌زند و می‌پرسد: «چه بگویم؟» شما او را تشویق می‌کنید: «ماجرای آن شب را بگو، شبی که از ترس در خیابان‌ها می‌دویدی تا خود را به مادرت برسانی.»

سعید نگاهی به مادرش می‌اندازد که همچنان سرش را پایین انداخته و گویی می‌خواهد به او بگوید: «این تو نیستی که باید شرمنده باشی.»

او با صدایی آرام و لرزان شروع به تعریف کردن می‌کند: «آن شب پدرم حالش خوب نبود. او در خانه راه می‌رفت و با خودش صحبت می‌کرد. مادرم چند روز پیش قهر کرده بود و به خانه مادربزرگم رفته بود، اما پدر اجازه نداد که من را با خودش ببرد.»

سعید به لحظاتی اشاره می‌کند که در گوشه‌ای از اتاق پنهان شده بود و سعی داشت تا جلوی چشمان پدرش نباشد. «کاش آن شب، پدر فکر می‌کرد که من هم با مادرم رفته‌ام، اما او مرا می‌شناخت و برای همین، در خانه راه می‌رفت و با من صحبت می‌کرد.»

سعید ادامه می‌دهد: «خیلی ترسیده بودم. پدرم دارو نداشت ومن می دانستم افرادی که شیشه مصرف می‌کنند دچار توهم می‌شوند. هر لحظه گمان می‌کردم که اتفاقی بیفتد.» این ترس برای پسری به سن او سنگین است و شانه‌هایش توان تحمل آن را ندارد.

از او می‌پرسید: «پدرت که حالش خوب نبود، چرا در همان لحظات اول سعی نکردی فرار کنی؟» او با صدایی لرزان پاسخ می‌دهد: « او در را به روی من قفل کرده بودو کلید در جیب خودش بود.»

زمانی که به اینجا می‌رسید، کم‌کم حس می‌کنید سعید در تلاش است که بر ترس ناشی از یادآوری آن شب غلبه کند و احساس برنده شدن به او دست می‌دهد. او با لبخندی هیجان‌زده می‌گوید: «بگویم چگونه فرار کردم؟»

با لبخند او را تشویق می‌کنید که ادامه دهد. سعید می‌گوید: «هر لحظه حال پدر بدتر می‌شد و حرکاتش عصبی‌تر. می‌دانستم اگر کاری برای دور شدن از آنجا انجام ندهم، اتفاق وحشتناکی برایم می‌افتد. نبودن مادر را در آن لحظه بیشتر احساس می‌کردم، چون او همیشه سپر بلای من و خواهرم بود.»

فقدان ها و فداکاری ها، قصه ای از سعید

سعید همچنان به تعریف کردن ادامه می‌دهد: «آن روز، روز مادر بود و من از مدت‌ها قبل برای خریدن هدیه‌ای برای او برنامه‌ریزی کرده بودم.» او به یاد می‌آورد که چقدر به این روز اهمیت می‌داد و چقدر و چگونه برای خرید هدیه‌ای دلنشین پس‌انداز کرده بود. اما حالا، با اتفاقات و ترس‌هایی که آنشب از سرش گذشت، تغییراتی در افکارش به وجود آمد. «فکری به ذهنم آمد، هرچند دلم شکست، اما چاره دیگری نداشتم… به سراغ قلکم رفتم.»

این قهرمان کوچک با صدای دردآوری ادامه می‌دهد: «پدر عصبانی بود و می‌ترسیدم به او نزدیک شوم، اما بالاخره این کار را کردم. قبل از هر چیز، قلک را به سوی او گرفتم و همزمان گفتم: ‘با پول‌های این قلک برای خودت قرص بخر.’»

سعید توصیف می‌کند که چگونه پدرش خیلی سریع قلک را از او گرفت. با شمردن هر اسکناس، سعید در دل خود اشک می‌ریخت، چون این پول‌ها را به سختی جمع کرده بود تا هدیه‌ای برای روز مادر بخرد، اما حالا همهٔ آن تلاش‌ها به مصرف نادرستی می‌رفت.

«به نظر می‌رسید پدر دیگر تهدید نمی‌کند. او از خانه بیرون می‌رفت بی‌آنکه در را قفل کند و من از پشت پنجره شاهد دور شدن او بودم. لحظاتی بعد، من در کوچه به سمت مادر می‌دویدم، انگار می‌دانستم که در دوردست، او کنار پنجره در انتظار رسیدن من بی‌قراری می‌کند.»

این لحظه، لحظه‌ای پر از امید و درد است. سعید می‌داند که باید به مادرش برسد و بهترین کادویی را که می‌تواند، به او هدیه دهد. در دل تاریکی و سرزنش‌های زندگی، سعید داستانی را روایت می‌کند که نشان‌دهنده‌ی عشق عمیق یک پسر به مادرش و فداکاری اوست.

این روایت صادقانه از سعید ، نشان‌دهنده‌ی واقعیت‌های تلخی است که بسیاری از کودکان با آن مواجه هستند؛ واقعیت‌هایی که در آن عشق و نیاز به حمایت و توجه، زیر سایه مشکلات و چالش‌ها خاکستر می‌شوند. آیا جامعه قادر است این صدای خاموش را بشنود و تغییری در سرنوشت این کودکان ایجاد کند؟

سایه ترس، زندگی کودکان خانواده های معتاد

زندگی در فضاهای خطرناک و ملتهب، برای کودکانی که در خانواده‌های معتاد بزرگ می‌شوند، به یک واقعیت تلخ تبدیل شده است. این کودکان به شکل روزمره با ترس و ناامنی دست و پنجه نرم می‌کنند و عدم اعتماد به والدین معتاد، نگرانی‌ها و تنش‌هایشان را دوچندان می‌کند. در چنین شرایطی، سؤالاتی اساسی و چالش‌برانگیز به وجود می‌آید: پس از ورود به مرحله نوجوانی و جوانی، این کودکان با چه مشکلاتی روبه‌رو خواهند شد؟ آیا سرنوشت آن‌ها به الگوهای رفتاری والدین معتادشان گره خورده است؟

سعید، تنها نماینده‌ای از این واقعیت تلخ در گوشه و کنار شهر است. او هر روز در خیابان‌ها کار می‌کند و شب‌ها در هراس از تهدیدها و ناآرامی‌های والدین معتاد به سر می‌برد. کار در سن کم، زندگی در فضایی آلوده به اعتیاد و مشغول بودن به مسائل بزرگ‌تری از سنش، همگی عواملی هستند که زندگی این کودکان را به شدت تهدید می‌کنند.

شاید سعید در آن شب خاص به نوعی نجات یافته و از مرگ قریب‌الوقوع گریخته است، اما آیا تضمینی وجود دارد که در شب‌های دیگر نیز این خطرات به سراغش نیایند؟ داستان او و بسیاری از «سعید»‌های دیگر، روایت نمی‌شود تا به خودی خود به گوش‌ها برسد، بلکه به مثابه زنگ‌خطری برای جامعه است که باید به آن پاسخ دهد.

ترس و حس ناامنی که متعاقب زندگی در چنین خانواده‌هایی روی دوش این کودکان سنگینی می‌کند، آیا می‌تواند در آینده‌ای نزدیک به الگویی منفی تبدیل گردد؟ آیا آن‌ها نیز از الگوهای رفتاری والدین خود پیروی خواهند کرد و به چرخه اعتیاد و ناامنی وارد خواهند شد؟

چنین پرسش‌هایی نشان‌دهنده‌ی عمق و پیچیدگی مسئله است. کودکان زندگی در شرایط نامساعد، ترسی از آینده خود دارند که در آن رهیافتی جز کمال و موفقیت نمی‌یابند. اما این بار سنگین ترس، حس ناچاری و عدم امنیت، توانی فوق‌العاده را از آنان می‌گیرد. آیا جامعه می‌تواند از خواب غفلت بیدار شود و در کنار این کودکان بایستد تا راه‌حل‌هایی برای بهبود وضعیت آن‌ها پیدا کند؟ آیا امکان دارد که روزی «سعید» و هم‌نسلان او با اعتماد به نفس و امید به آینده بتوانند بر مشکلات و چالش‌های زندگی غلبه کنند؟

این داستان‌های نامعقول، داستان فراموش‌شدگان است؛ کودکانی که در سایه اعتیاد والدین خود بزرگ می‌شوند و هر روز باید تلاش کنند تا نه تنها از مشکلات روزمره خود عبور کنند، بلکه آینده‌ای روشن برای خود رقم بزنند. این واقعیت تلخ، نیازمند توجه و اقدام فوری است.

نویسنده: کتایون حسینی

2 دیدگاه در مورد “گمشده ای به نام حقوق کودکان زیر سایه اعتیاد/ کادوی روز مادر دود شد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *